1

تحولات معرفتی: تحول یک فهم به نقیض آن (تحول به نقیض)


 

تحول به نقیض، از اقسام تحول فهم و از اصطلاحات رجایی است:

اگر ما نقیض گزاره ای را کشف کنیم و بنا به دلیلی (و ترجیحاً نه علّتی روان شناختی) آن را بپذیریم، تحوّل به نقیض رخ داده است. حال چه صدق یک گزاره را تکذیب کنیم و نقیض آن را بپذیریم یا حتّی تصدیق آن را رها کنیم و در مورد آن ساکت شویم، به تناسب، تحوّل به نقیض رخ داده است. مثلاً اگر پیش تر «گزارۀ آب‏ H2O2 است» را صادق می دانستیم (مثال فرضی) امّا بنابه شواهد دانشسراپسند، این گزاره را دیگر صادق ندانیم، شکستن این تصدیق در مفهوم «آب»، یک تحوّل به نقیض است. 

تحوّل به نقیض، گاهی ماکروسکپی است (مانند مثال آب) این نوع تحوّل، یک تحوّل آشکار، پر سر و صدا و و احتمالاً همه فهم است، و گاه میکروسکپی است، به این معنا که تصدیق ما دربارۀ چیزی نقض نمی شود، امّا اضلاع معرفتی ما از یک مفهوم علومی تغییر می کند و در واقع در حالت کلّی مفهوم و تصدیق دربارۀ آن نمی شکند؛ امّا چفت و بست های اضلاع آن بهینه می شود و تغییر می کند. مثل اینکه یک مفهوم علومی از یک تصوّر نادرست، پیراسته شود یا چیزی به آن افزوده گردد. این دست تحوّلات بدون ریزنقض  ها امکان پذیر نخواهد بود. مثلاً درکی که سالک الی الله از حقّ تعالی دارد، هر قدر شهودی و غیرقضیّه ای باشد امّا در جان او محدود به حدود عدمیّه خود او است. حال وقتی به شهود و ادراک تازه ای بار می یابد، کلّیّت درک پیشین از میان نمی رود، امّا همین که مثلاً قدرت و سیطرۀ خداوند و وحدانیّت او را بهتر درک می کند، پاره ای از پوست و پیله ها و نارسایی های درک پیشین نقض می شود و درک او از خداوند در فراکتال پسین بهتر می‌شود. این ترمیم در نگاه تخصّصی، پاره ای تحوّلات به نقیض میکرو را دربردارد و بدون آن ارتقاء معرفتی رخ نمی دهد. تا مرتبۀ قبل را رها نکنیم به مرتبۀ بعد نمی رسیم.

 

  1. تحوّل به نقیض ماکروسکپی

 تحوّل به نقیض ماکروسکپی، تحوّلی است که بدون ذهن مسلَّح به فلسفۀ علم قابل رصد است. یعنی لازم نیست کسی فیلسوف علم باشد تا متوجّه این تحوّل شود. کافی است یک دیدگاه و یک گزاره در دانشسرا، به‌طور واضح، نقض و نسخ گردد و دانشسرائیان، باور به آن را کنار بگذارند. این سنخ تحوّل را در مواقف زیادی می توان ردگیری و رصد کرد چرا که این قسم تحوّل، در تاریخ علم و در آغاز تأسیس علوم، بسیار رخ داده است. بشر در طول تاریخ، دانش خود را از نادرستی ها زدوده است و این زدایش و پالایش، شامل تحوّلات به نقیض بسیاری است. نظریّات منسوخ  نمونۀ بارز این قسم تحوّلات‌اند. بررسیِ موردیِ آن ها، می-تواند ارزشمند و عبرت آموز باشد.مثلاً انسان تصوّرات خود را در کیهان شناسی یا تبیین پدیده هایی که ظفر بر شناخت علّت آن مقدور نبوده، رفته رفته دور ریخته و با کشف تازه ها، آن‌ها را از نو ساخته است. از جمله تبیین کیهان شناختیِ هیأت بطلمیوسی شامل گزاره هایی است که مفاهیم علومی خاصّ خود را تولید کرده است (از همه مهمّ تر، نظریّۀ زمین مرکزی ) که با کشف تازه های متقن در اخترشناسی، باروهای آن نقض شده و لذا مفاهیم علومی برخاسته از آن نیز نسخ شده اند. پاستور، گمان می کرد که همۀ میکروب ها و ریزیاخته ها، هوازی  هستند و در شرایط بی هوایی می میرند. در صورتی که اینک ما ریزاندامگان بی هوازی  را سراغ داریم… در مورد نقش پذیری ژنی  گمانه ها به این سمت بود که مثلاً پاره ای از رفتارها و اندیشه های مادر، به‌طور ژنتیک بر جنین مؤثّر می افتد که تحقیقات بعدی این دیدگاه را به محاق راند… دیدگاهی که در تبیین سوختن مواد در شیمی، شیوع داشت و می گفت مادّه ای به نام فلوژیستون  در مواد هست که می سوزد و سپس در مادۀ سوخته، تمام می شود…  بعدها، تفسیر سوختن با تبیین آن به اُکسایش ، نقض شد (توسّط آنتوان لاوازیه) همچنین تبیین دیدن و عملکرد چشم بر پایۀ نظریّه گسیل نور  بود، توسّط ابن هیثم ابطال شد. نظریّۀ تخت بودن زمین  و بسیاری از نظریّات و تصوّرات منسوخ دیگر را می توان از این قبیل تحوّل دانست.

در حوزه های علوم متأخّر و جوان، مانند روان شناسی، تبیین اکتساب زبان ، با توجیه افراطی رفتارشناختی، نقض شده است (Stephen Crain; 1999) در حوزه های معرفت شناسی و متدولوژی، نظریّۀ پوزیتیویسم را می توان پس از هژمونی عجیب و برجسته اش، یک نظریّۀ منسوخ دانست.

در حوزه های دین شناسی و تفقّه اسلام، شیوۀ اخباری گری  توسّط نظریّۀ اجتهاد و تقلید  و ابتناء فقه بر علم اصول را می توان یک تحوّل به نقیض بلکه در حدّ تحوّل انگاره دانست.  در هر حال این نوع تحوّل، دستکم به طور ماکروسکوپی در مرز دانش بسیار است.

 

  1. تحوّل به نقیض میکروسکپی

تحوّل به نقیضِ میکروسکپی، تحوّلی است که در دل مفاهیم علومی رخ می‌دهد و غالباً با مداقّه های فیلسوف علم، رصد می شود. بنابراین انواع تحوّلاتی که در فهم ما از پدیده ها رخ می دهد، به نوعی با تحوّل به نقیض میکروسکپی، همراه است. به همین رو درک بهتر تحوّلات به نقیض میکروسکپی پس از تبیین سایر تحوّلات  آسان تر است. چنانکه پیش تر بیان شد، مفاهیم علومی، همواره متشکّل از تصوّرات و تصدیقات متنوّع، به هم پیوستۀ عقلانی و عقلانیّتی هستند و به وسیلۀ پژوهش و تأمّل، در دامن چندین علم، گردآمده اند. همچنین این مفاهیم همیشه مفاهیمی پرجزئیات و پرچانه اند. وقتی یک مفهوم علومی بهینه می شود و اضلاع معرفتی آن افزوده یا پیراسته می شود، باید پیکربندی مفهوم علومی پیشین، کنارگذاشته شود و مفهوم جدید در فراکتال‌های دوم، سوم و… جایگزین گردد (پیکربندی آن و نه جانمایۀ آن) این مفهومِ تازه را نمی توان نقض-شدۀ مفهوم قبلی دانست؛ امّا در همین مهاجرت از مفهوم پیشین به مفهوم نو، شماری تحوّل به نقیض میکروسکپی رخ می دهد. مثلاً همۀ انسان ها می توانند تا ابد درک و معرفت خود را از خداوند توسعه بخشند.  شناخت ما عمدتاً از طریق ادراک ذهنی (تعقّل و رجوع به متن) و افاضه ای و ضمیری از اسماء الهی است و این اسماء، اقیانوسی کران ناپیدا و ژرف اند. معرفت و درک یک خداشناس از خداوند، حال چه یک فیلسوف باشد یا یک فیسلوف- عارف و سالک و متعلّم و عالم ربّانی، می تواند رو به بهبود باشد (بلکه باید باشد ) امّا هر درک تازه ای که از خداوند پیدا می کنیم و اگر چه از طریق اشراقات و جَذَبات الهیّه باشد، پیوسته شناخت قبلی خود را فدای شناخت بعدی می کند. اگر بنیادِ شناختی اولیّه، مبتنی بر خرافات نباشد و سخت هستۀ اولیّه درست باشد، مفهوم علومی آن دچار تحوّل به نقیض نمی شود؛ امّا همین که درک های تازه و ارتقاءهای نو در شناخت مِهر و قهر خداوند، وحدانیّت و قدرت و سیطرۀ حقّ تعالی بر عالم و اسماء و صفات الهی برای سالک، بوجود می آید، شناخت غیرقضیّه ای او، فاخرتر و پرنورتر می شود. این شناخت فاخرتر ممکن است با سلسله الفاظی ثابت و ابدی بیان شود و امّا درک آن در حالت غیرقضیه‌ای و تبیین و تفسیر آن شکل قضیّه ای فربه تر و فاخر می گردد (مثلاً متن قرآن الی الابد ثابت است، امّا فهمِ ژرف شوندۀ ما می تواند الی الابد کامل تر شود و کتب تفسیر همچنان فربه‌تر و مفصّل‌تر شود) البتّه باید توجّه داشت که هر فرآوردۀ کشفی، باید مورد تأیید شرع باشد والّا قابل استناد نیست.

مفاهیم علومیِ همۀ علوم این تحوّل میکرو را تجربه می کنند. مثلاً دانش ژنتیک مولکولی  ، مفهوم علومیِ «ژن » را در آفرینش‌شناسی سنّتی (ژن شناسی کلاسیک ) دچار تحوّل بالتفصیل می کند و سرانجام درک ما را از «وراثت» بهینه می کند. این تغییرات در ابعاد ماکرو لزوماً ناقض هم نیستند، امّا تا زمانی که برخی اجزاءِ درک پیشین را رها نکنیم، درک نو جایگزین آن نمی شود (این رها کردن و جایگزین کردن نوعی تحوّل به نقیض میکرو است) شاهد عینی این ماجرا این است که اگر فرد در برابر این تحوّل، مقاومت نشان دهد و بدون اینکه بند و بست های اضلاع مفهوم علومی خود را بسط دهد، بخواهد با مناسبات جدیدِ فهم، ارتباط برقرار نماید، سخت دچار مشکل می شود. در واقع فهم های تازه با پایبندی به همۀ مفاهیم پیشین، نشدنی است.

 همچنین سطوح و زاویه دیدهای تازه ای که در سپهر معرفت، بوجود می آید، اقتضائات تازه ای را در مفاهیم علومی ایجاد می کند که لزوماً ناقض مفاهیم علومی پیشین، نیستند. امّا به علّت جهش در عمق یافتگی و بهینه-شدن های چشمگیر، اضلاع مفاهیم علومی پیشین را دچار تحوّلات به نقیض میکروسکپی می کند. مثلاً امروزه در زیست شناسی، سطوح و فراکتال‌های تازه ای چهره نموده است. ،  زیست شناسی مولکولی (فراکتال جدید) درک تازه ای را از حیات به ما پیشکش می کند و تفسیرهایی که در زیست شناسی سلولی  ، وجود دارد را بطور میکرو و در ریزفاکتورهای معرفتی، به چالش می کشد. امروزه دیگر تبیین حیات با مفاهیم پیشین اندام شناسی و اخلاط شناسی   نمی تواند یکّه تاز باشد، وقتی تبیین های یاخته شناسی  و زیست شناسی مولکولی در سپهر معرفت غرّش می کنند، ریزفاکتورهای معرفتی مفاهیم علومی، بر خود می لرزند و تحوّلات به نقیض میکروسکپی بسیاری در آن ها ایجاد می شود. مثلاً مشابهت های ظاهری و خُلقیِ افرادِ یک خاندان و تبار را با مردم شناسی کوچه بازاری در علم انساب (تبارشناسی) ، می توان تبیین و فهم کرد (چون حسن، جَدّ اعلای جمشید است، درست که آن دو شبیه  هم باشند) ولی وقتی این تبیینات با مطالعات گسترده بر رفتار ژن، تبیین می شود، همان تبارشناسی های کوچه بازاری (یا بگویید آماتوری؛ نسخه شناسی) ممکن است همه برجای خود بمانند (چون حسن، جَدّ اعلای جمشید است…) امّا اضلاع مفاهیم آن قطعاً پیکربندی کاملاً نوینی پیدا می کنند. اگر عالمِ انصاب با تیزهوشیِ خود فهمیده باشد که برخی از دوقولوها، شباهت بیشتری به هم دارند، علم ژنتیک کشف او را نقض نمی کند. امّا تبیینِ شباهتِ بیشترِ دوقولوهای همسان ، نسبت به دوقلوهای ناهمسان، هندسه و قیافۀ این فرآورده را چنان تغییر می‌دهد که دیگر نمی توان آن دو تبیین را هم-تبار دانست (با مسامحه)

همچنین اگر تصویر میکروسکوپی راکیزه ها (میتوکندری ها ) را تا سطح سلول شناسی غیرمولکولی بشناسیم، وقتی در پرتو زیست شناخت ملوکولی بفهمیم این رفتار، از بنیان مولکولی (و نه آناتومی) دقیقاً برنامه‌ریزی شده است و دستورات رفتاری آن در فرآیندِ بسیار پیچیده، اجرائی می شود، نمی توانیم بر هندسه و تمامیّت درک های پیشینِ اندام شناسی، اصرار بورزیم. درکِ رفتارِ شگفت‌انگیز میتوکندری‌ها درک ما را از فرآیند تنفس و سوخت و ساز دچار تحوّلات به نقیض میکروسکپی می‌کند و اگر چه اصل فهم ما از تنفس، در مغزای و محور فهم ثابت بماند. با مطالعۀ انواع این تحوّلات ریز و درشت ماکر و میکرو به نظر می رسد که ارتباط بین مفاهیم، پیوندی نیست، آوندی است.

مثال دیگر اینکه، درک و تفسیر ما از تغییر رنگ پوست، می تواند با بررسی مزاج یا تغییر رنگدانه ها در بررسی های نسبتاً ماکروسکپی فرآهم شود، امّا تفسیری که جهش ژنتیکی ارائه می کند، فروض پیشین را به چالش می کشد و بسیاری از آن ها را به‌طور میکروسکپی، ابطال می کند. اگر چه ما می دانیم تغییر رنگ پوست، تفسیر ماکروکسپی و عرفی واحدی دارد. پیش از شناخت ژن یا همان ماشین‌هایی نانومتری بسیار شگرف، در این ابهام بودیم که این مجموعه تغییراتِ بدن، از کجا دستور می گیرند؟ اینک تا حدّی فهمیده‌ایم که دستورِ زیستن و چگونه زیستن و حتّی مرگِ سلول (خزانِ  یاخته: apoptosis) و خودکشی یک سلول (خویش خواری: autophagy) تحت نظارت بسیار دقیقِ خودِ سلول است. خداوند از زمان تولّد یک سلول، آن را مسؤولِ خودکشیِ یا مرگ به هنگام  خود هم کرده است! شناخت فرماندۀ یک سپاه، درک ما را از آن سپاه تغییر می-دهد؛ در واقع ما وقتی به ویژگی های سلبی یک پدیده پی می بریم، تحوّلات به نقیض میکرو، اتفاق می افتد.

در مفاهیم ریاضی و فلسفی نیز، تحوّلات به نقیض میکروسکپی، جریان و سریان شایعی دارد. مثلاً مفهوم علومی ما از زمان، پس از فهم نظریّۀ نسبیّت آینشتاین و نیز درک نظریّۀ حرکت جوهری ملاصدرا به قرار قبل نمی ماند. زمان همان زمان است و امّا آن هم نیست! درک ما از خداوند، وحدانیّت، مهربانی و خشم پروردگار در پرتو رشد فهم ما از تعالیم قرآن، دچار تحوّل به نقیض میکروسکپی می شود و طی این تحوّل (رو به رشد) فهم مفهوم علومی ما از خداوند از خرافات و موهومات ذهنی از حقّ تعالی پاکیزه می شود (طی این فرآیند، درک ها بهتر می شود)

همچنین مفاهیم در فرآیند رشد زبان از دورۀ کودکی تا بالاتر، مشتمل بر نقض های میکرو بسیار است. مثلاً مفهومی که از خداوند که در ذهن کودک و نوجوان، در مرز دانش او قرار دارد؛ دچار تحوّل به نقیض می شود (مانند اینکه کودک بفهمد «خداوند پدر او نیست!» یا «خداوند به شکل انسان یا خورشید نیست») بعدها وقتی متوجّه می شود «اقتدار پدر نیز در برابر اقتدار خداوند هیچ است و اقتدار خداوند با هیچ اقتداری قیاس-پذیر نیست»، مفهوم علومی او از خداوند به سَرگی و وحدانیّت نزدیک تر می شود و باید بوسیله صفات سلبیّۀ خداوند فهم خود را سُفته تر و ناب تر کند. این فرایند در همه مردم (و بالغان) ادامه دارد و تبعاً زبان آن مردم، نو می شود و اگر چه کلمات به همان ذات های ثابت دلالت دارد.

شاید مهمّ ترین علّت تحوّلات به نقیض میکروسکپی این است که ذهن ما همواره نواقص مفاهیم علومی خود را با اشباح معرفتی و اصول موضوعه ارتکازی پُر می کند و خلل و فُرَج معرفتی را به طریقی با ارتکازات جمعی به سامان می‌آورد.